روز پنج شنبه 92.3.2 : ظهر امتحان نظریه زبانها و آتاماتا، تا ساعت 3:30 نرگس خونمون بود، رسیدن لاک ها ، تماس تلفنی با سپیده، تماس تلفنی با فاطمه دوست قدیمیم به صورت خیلی تصادفی، با دختر عمه جان واسه تشکر.....
روز دوشنبه 92.3.6 : معماری داشتیم.....
روز سه شنبه 92.3.7 : از ساعت 11:40 تا 1:10 نرگس پیشم بود........حفظ لغات زبان همراه با آهنگ و دنس
......ماکارونی
روز جمعه 92.3.10 : صبح ساعت 9:30 تا 10:30 اخلاق داشتیم......منو الهام و نرگس...ساعت 9:30 رفتم و 10 برگشتم......ساعت 3:10 شیدا و عاطفه اومدن خونمون..... 3:35 نرگس اومد......ساعت 4:15 رفتیم دانشگاه واسه زبان تخصصی.....
روز شنبه 92.3.11: فک نمیکردم باز هم از این شب های خوب و به یاد موندنی داشته باشم.......همیشه گفتم الانم میگم، بودن با دوستام شادم میکنه.....تک تکشون رو دوست دارم......شوخی کردن باهاشون....اذیت کردنشون.......همش لذت داره.....همش خاطره س.......
امروز حال خوبی نداشتم......سرماخوردگی شدید که نه ولی اصلا متعادل نبودم......تب و لرز همراه با گلو درد......
دوست داشتم طراحی الگوریتم بخونم ولی اونجوری که میخواستم نشد.....از دیشب نرگس دپرسم کرده بود......صبحم آخرین حرفش این شد که نمیشه.....اولین ناراحتیم اینجا بود.......چقدر منت کشیشو کردم.....ولی گفت نه که نه.....
ساعت 3:45 شیدا و عاطفه و الهام اومدن دنبالم........به زور حاضر شدم و رفتیم دانشگاه واسه امتحان طراحی الگوریتم......
بعد از امتحان منو نرگس با هم اومدیم پایین....هی نگاش میکردمو با حسرت میگفتم آخه چرا نمیمونی؟؟؟ من دوست دارم تو هم باشی.......میگفت : نمیشه......بچه ها هستن دیگه بهتون خوش بگذره.....گفتم هرکس به جای خود....اونا که تو نمیشن... گفت تو چرا ناهار نیومدی خونه ما....بعد من شام بیام؟؟؟؟.....وقتی که واسه چن لحظه بینمون سکوت برقرار شد باز هم با ناراحتی بهش نگاه کردم.....گفت هان؟؟؟؟ گفتم خب بمون دیگه....بازم گفت نمیذارن، نمیشه...رفتم تو فکرو ناراحت بودم.....چن مین بعد نرگس گفت یه چیزی بگم؟؟ گفتم چی؟ گفت میمونم...........
ذوق مرگ شدم......آنچنان خوشحال شدم که حد و حساب نداره.....
بغلش کردم و گفتم دیووونه
..........میخواستی تلافی کنی؟........وکلی حرف دیگه......گفت چطور تو مارو سرکار میذاری اما ما اذیتت نکنیم؟؟؟
.....اولین خوشحالیم اینجا بود.......
کم کم که بقیه از امتحان اومدن......مشغول صحبت کردن بودیم که عاطفه بعد از یک تماس تلفنی وحشتناک قاطی کرد و گفت خداحافظ من رفتم.....از تعجب داشتم شاخ درمیوردم......گفتم کجا عاطفه؟ گفت دارم میرم دیگه.....بابام میاد سر شهرک دنبالم......یهو هنگ کردم.......دومین ناراحتیم اینجا بود....
عاطفه رفت ولی منم همه بچه ها رو تنها گذاشتم و رفتم دنبال عاطفه......عاطفه همچنان قاطی بود و با تلفن صحبت میکرد.....من در حال خوندن آیه الکرسی ازش دور شدم و نشستم رو جدول کنار دانشگاه......از دور اومد به سمتم گفت خداحافظ.....نمیشه زینب......دارم میرم......
خیلی ناراحت بودم......عاطفه رفت به سمت پارک شهرک منتظر پدرش......دویدم به سمتش که بازم برای موندش تلاش کنم...اونم عین نرگس اگه نمیموند اعصابم بهم میریخت......پس باهاش رفتم به امید اینکه برگردونمش...رسیدیم دم پارک ....چن مین بعد پدرش هم اومد......باهاش صحبت کردم.....کلی خواهش و تمنا گفت اشکالی نداره بمون....دور زد و رفت........در پوست خود نمیگنجیدم...... با عاطی برگشتیم به سمت خونه ما......
اول خواستیم نرگس و شیدا رو سرکار بذاریم نگو پس اونا مارو از دم پارک زیر نظر دارن و فهمیدن که نقشه داشتیم.......من که رسیدم پیش بچه ها گفتم عاطی رفت.....پدرش اجازه نداد و سعی خودمو کردم که نخندم....اما نرگس به عاطفه زنگ زد و گفت عاطفه از پشت ماشین بیا اینور داریم میبینیمت.........
عاطفه تازه لبخند به لبش اومده بود که دوباره گوشیش زنگ خورد و دوباره قاطی کرد و باز من ناراحت شدم.......داشت گریه میکرد.....وای عاطفه گریه نکن......سریع دستشو گرفتم بردم خونمون......نرگس و شیدا و الهام تو ایستگاه بودن..... منتظر سمانه و سمیرا......شیدا بلند شد وایستاد و گفت انقد منو تحویل نگیری هااااا......گفتم لوس نشو الان عاطفه مهمه.....
تا برسیم خونه عاطفه اشک میریخت......گفتم بسته دیگه رسیدیم......الان همه چی درست میشه.......مامانم با مامانش صحبت کرد و نرگس و شیدا هم اومدن.......کم کم اوضاع آروم شد و همه خندیدن......مامان عاطفه هم راضی شد......
آخ جووووووووووووووون.....
گرم صحبت شدیم......مامان به دوستان پند و اندرز میداد....یاده اون شبی افتادم که به مینا و مریم پند و اندرز میداد.......اون شبم خیلی خندیدیم......
عاطفه آروم تر شد......
نرگس و شیدا رفتن بیرون......من و عاطفه هم رفتیم حیاط.....یکم والیبال بازی کردیم .....طناب زدم ....... برادر هم با دوچرخه ش دورمون میچرخید......نرگس و شیدا اومدن.......نرگس نه....مامان بزرگ اومد...
....با شیدا دو تا پلاستیک خوراکی گرفته بودن.........دستشون درد نکنه.....
لپ تاب روشن شد......ساعت 7:30 بود.......
من بی حال بودم ولی عمق وجودم خوشحال بود.......گوشیمو خاموش کردم........تا فقط با دوستام باشم.......میخواستم خوش بگذره......میخواستم خاطره بشه......میخواستم نشون بدم که از بودنشون چقدر خوشحالم.......از دیشب که فهمیدم شیدا و عاطفه یه همچین برنامه ای رو دارن برنامه ریزی کرده بودم......شده بودم عین یه دلقک.......یه انرژی هنگفتی تو وجودم به وجود اومده بود که غیر قابل توصیفه.......از ته ته ته دل میخندیدیم...........
نرررررگس........شیدااااااااااا.........عاااااااااااطفه........هر کدوم یه دنیایی هستن.....واسه خندوندن هر 3 تاشون عقلمو از دست داده بودم.....
شام آماده بود.......ماکارونی و دلمه......
یادم مونده بود که بچه ها دلمه دوست داشتن.....
عاطفه : خاله دروغ چرا امروز خیلی هوس ماکارونی کرده بودم......
منم که مونده بودم با اون اوضاع سرماخوردگیم چی بخورم......بعد از همه ، تازه رفتم یکم عدسی داغ کنم.....نرگس و فاطمه زحمت ظرف ها رو کشیدن....چایی.......و بعد دوباره بساط لهو لعب.....کاملا مست بودم.....از 9 تا 12 یه سره تو گل وسط فرش ......آخراش دیدم همه یه جوری نگام میکنن....
شیدا خطاب به زینب : تو این کمرت اصلا مهره اینا نداری زینب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عین فنر میمونه.....
عاطفه خطاب به جمع : هرچی بگین زینب میره......
نرگس خطاب به زینب : توخسته نشدی......با هر آهنگ یه مدل؟؟؟
گاهی اوقات از شدت خستگی پرت میشدم رو زمین اما بازم بلند میشدم....
با همه یه دور زدم.......آخره خنده بودن مسخره بازیا......حرفا.....رفتارا.....کارامون......حرفای مامان........
ساعت 11 شب بود که هنوز گرم رقص بودیم......
یهو نشستم....گفتم مامان من امروز کلی گناه کردما......بچه ها شما لذت نبردین که؟؟؟؟ بگین نه.....
همه بچه ها : چرا اتفاقا.....
زینب: وای ی ی ی ی ........الهی العفو.......استغفرالله ربی و اتوب الیه......
همه بچه ها :
مامان : شما بخوابید بذارید ما هم بریم بخوابیم......
عاطفه : زینب فهمیدی عباس قادری فوت کرد؟
زینب : إ واقعا؟؟؟؟؟؟؟ اللهم اغفر للمومنین و المومنات للمسلمین و المسلمات.......برای شادی روحش یه قر
همه بچه ها :
تموم شد ساعت 12:30 بامداد لپ تابم خاموش شد و تقریبا آروم شدیم......
بعد از نیم ساعت حاضر شدیم رفتیم حیاط..... به همراه دوستان کلی عکس گرفتیم.....
ساعت 2 بامداد بود که برگشتیم خونه و تصمیم گرفتیم بخوابیم......2:30 بود که نرگس و شیدا و عاطفه خوابیدن.....
من خوابم نبرد....... از اتاقم بیرون رفتم .....یکم تو خونه چرخیدم و به ساعات قشنگی که گذشت فکر کردم......امشب دو تا چیزه دیگه ام ناراحتم کردن......یکی مربوط به نرگس بود.....یکی مربوط به خودم......
زینب : نرگس تو چرا......؟
نرگس: نمیدونم.....
زینب : خیلی ناراحت شدم......
عاطفه خطاب به جمع : دیروز زینب یهو بغلم کرد و منو بوسید......من هنگ کردم......نگو پس به خاطره کات کردنم بود......
عاطفه خطاب به جمع : زینب خیلی غصه ما رو میخوره هااااا.......
زینب : نرگس از این به بعد.......آفرین.....
در همون حین که افکارم مشغول بود تو پذیرایی تو تنهایی خودم خواب رفتم ساعت 3:15 بامداد بود.......ساعت 7 نمازه قضای صبح رو خوندمو کلی ناراحت به خاطره یک ساعت دیر بیدار شدنم و قضا شدن.....
ساعت 9 صبح نرگس اومد بالا سرم ......
نرگس : زینب خاتون بیدار شو.......زینب خاتون......
چشام باز شد و رفتم تو اتاقم ، عاطفه بیدار شده بود اما شیدا میگفت به من دست نزنید من یکمه دیگه بخوابم......
مامان و فاطمه هم بیدار شدن و همگی صبحانه خوردیم.......نرگس رفت......منو شیدا و عاطفه هم ساعت 10:45 رفتیم دانشگاه......مهندسی نرم افزار 1 داشتیم........بعد از اتمام آزمون إکیپی صحبت کردیم و بعد هم خداحافظی......
دم در ما بودیم که شیدا گفت زینب پشت سرمون آب بریز که برگردیم....منم شلنگ آب رو بردم کوچه و پشت سرشون آب ریختم.......با لبخندهای ملیح از هم جدا شدیم.......
سفیکسم.........لرز میاد.......گوشی مامان......گوشی شیدا........شلوار آبی........آرررره آرررره عاطفه......
عاطفه : دیشب به جای اینکه برم خونه و ساعت 9 به بهونه تنهایی و خستگی بخوابم کناره دوستام تا ساعت 2 بیدار بودم و یکی از بهترین شب های زندگیم بود که هیچوقت فراموشش نمیکنم........
نرگس: یکی از بهترین شبای زندگیم بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم این شبو! مررسی زینب جونم.......
شیدا : دیشب همش جمله بود.......خییییلی خوش گذشت......
زینب: عالی بود.......عااااااااالی......فقط همین
نظرات شما عزیزان:
narges 
ساعت0:22---17 خرداد 1392
یکی از بهترین شبای زندگیم بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم این شبو!مررسی زینب جونم
پاسخ:باعث خوشحالی منه که تو شاد شدی............